روی لبه تیغ راه رفتن را میشناسید ؟
دیشب کابوسی دیدم که از حقیقت امروز من و تو دور نبود.
خواب دیدم روی لبه تیغی ایستادم و آتشی به بزرگی مساحت کّل ایران زیر پایم فروزان است و سرکشی میکند. مه بزرگی جلوی چشمانم را گرفته بود ، میدانستم مقصد دور نیست ولی آن را نمیدیدم. چه باید کرد؟ ایستادن غیر ممکن بود . تیغ داغ تر و داغ تر میشد ، پاهایم میسوخت!
درد عجیبی بود. استخوانهایم فریاد شکستن سر داده بودند، سرم گیج میرفت، خسته بودم . اگر پایم لیز میخورد دو شقه میشدم. راه باز گشتی بود ؟ بییشتر راه را پیموده بودم ، به عقل جور در نمیآمد برگردم. با این وجود پشت سرم را نگاه کردم ، ناگهان دیدم جمعیتی بیشمار پشت سرم روی لبه همان تیغ بودند . مثل من گرفتار ! نگاهی به فرد پشت سرم کردم ، نگاهش مانند من پر از نگرانی و ترس بود. به پاهایش نگاه کردم ، پاهایش ماند من از داغی در حال سوختن بود، بدنش میلرزید . با نگاهش به من فهماند درد من و تو یکیست با هم به فکر چاره باشیم.
دستم را دراز کردم و گفتم: یا با هم از این وضع جان سالم به در میبریم یا جدا از هم شقه میشویم و نابود.
زمانی برای تصمیم بود ! زمانی بود که باید به فکر چاره میبودیم. هیچ کدام به تنهایی قادر نبودیم راهمان را ادامه بدهیم.
گفت: اگر دستم را بهت بدهم و تو پایت لیز بخورد من را هم با خود به زیر خواهی کشید ! گفتم: نگران نباش دستت را به پشت سریت بده و او هم به پشت سریش، هر کدام پایمان لغزید دیگری تعادل را حفظ میکند.
و همین اتفاق افتاد. دستها به هم گره خوردند ، مه ناگهان محو شد و من جلوی رویم را دیدم . دیدم فردی هم جلوی من است ویک فردی جلوی او و تا چشم کار میکرد افراد دیده میشدند. زن و مرد ، پیر و جوان ، رنگ و وارنگ.
فرد جلوی رویم داشت پایش میلغزید ، دستش را گرفتم و گفتم تو هم هم همین کار را انجام بده ، راهی جز این نداریم.
وقتی همه دستها گره خوردند متوجه شدیم که سنگ به طرف ما پرتاب میشود. از بالا و پائین از این طرف و آن طرف. سنگهای کوچک و بزرگ . گفتم: این سنگها از کجا میایند. فرد پشت سر گفت : اهمیت نده نرمک نرمک راه را ادامه بده . اینها کسانی هستند که است دستهای گره کرده ما میهراسند و از اینکه داریم به مقصد نزدیک میشویم. ماموریتشان همیین است که نگذارند من و تو به مقصد برسیم.
از زمین و زمان سنگ میبارید و ما به راهمان ادامه میدادیم. هر از گاهی فردی تعادل خود را از دست میداد و نفر بعدی دوباره او را میگرفت . سنگها زیاد تر و زیاد تر میشدند ...
از خواب پریدم
پیش خود فکر کردم ، چیزی به رسیدن نمانده بود. آیا این دستها گره خورده میماندند ؟ آیا ممکن بود این سنگها به به کسی اصابت کنند و تعادلش را به هم زنند ؟ آیا موفق میشدیم به مقصد برسیم ؟
این کابوس را باز هم خواهم دید تا روزی که همه این تصمیم را بگیرند ، دستهای گره خورده را از هم باز نکنند و به این سنگها اهمیت ندهند . آن روز این کابوس خاتمه خواهد یافت . این کابوس شاید فقط برای من نباشد، شاید بسیاری از ما همین کابوس را داشته باشیم و منتظر زمانی باشیم که یک تصمیمی بگیریم .
امروز زمانی برای تصمیم است .
ارتونیس ، ۱۷ تیر ۱۳۹۱
Artunis, July 7th 2012
دیشب کابوسی دیدم که از حقیقت امروز من و تو دور نبود.
خواب دیدم روی لبه تیغی ایستادم و آتشی به بزرگی مساحت کّل ایران زیر پایم فروزان است و سرکشی میکند. مه بزرگی جلوی چشمانم را گرفته بود ، میدانستم مقصد دور نیست ولی آن را نمیدیدم. چه باید کرد؟ ایستادن غیر ممکن بود . تیغ داغ تر و داغ تر میشد ، پاهایم میسوخت!
درد عجیبی بود. استخوانهایم فریاد شکستن سر داده بودند، سرم گیج میرفت، خسته بودم . اگر پایم لیز میخورد دو شقه میشدم. راه باز گشتی بود ؟ بییشتر راه را پیموده بودم ، به عقل جور در نمیآمد برگردم. با این وجود پشت سرم را نگاه کردم ، ناگهان دیدم جمعیتی بیشمار پشت سرم روی لبه همان تیغ بودند . مثل من گرفتار ! نگاهی به فرد پشت سرم کردم ، نگاهش مانند من پر از نگرانی و ترس بود. به پاهایش نگاه کردم ، پاهایش ماند من از داغی در حال سوختن بود، بدنش میلرزید . با نگاهش به من فهماند درد من و تو یکیست با هم به فکر چاره باشیم.
دستم را دراز کردم و گفتم: یا با هم از این وضع جان سالم به در میبریم یا جدا از هم شقه میشویم و نابود.
زمانی برای تصمیم بود ! زمانی بود که باید به فکر چاره میبودیم. هیچ کدام به تنهایی قادر نبودیم راهمان را ادامه بدهیم.
گفت: اگر دستم را بهت بدهم و تو پایت لیز بخورد من را هم با خود به زیر خواهی کشید ! گفتم: نگران نباش دستت را به پشت سریت بده و او هم به پشت سریش، هر کدام پایمان لغزید دیگری تعادل را حفظ میکند.
و همین اتفاق افتاد. دستها به هم گره خوردند ، مه ناگهان محو شد و من جلوی رویم را دیدم . دیدم فردی هم جلوی من است ویک فردی جلوی او و تا چشم کار میکرد افراد دیده میشدند. زن و مرد ، پیر و جوان ، رنگ و وارنگ.
فرد جلوی رویم داشت پایش میلغزید ، دستش را گرفتم و گفتم تو هم هم همین کار را انجام بده ، راهی جز این نداریم.
وقتی همه دستها گره خوردند متوجه شدیم که سنگ به طرف ما پرتاب میشود. از بالا و پائین از این طرف و آن طرف. سنگهای کوچک و بزرگ . گفتم: این سنگها از کجا میایند. فرد پشت سر گفت : اهمیت نده نرمک نرمک راه را ادامه بده . اینها کسانی هستند که است دستهای گره کرده ما میهراسند و از اینکه داریم به مقصد نزدیک میشویم. ماموریتشان همیین است که نگذارند من و تو به مقصد برسیم.
از زمین و زمان سنگ میبارید و ما به راهمان ادامه میدادیم. هر از گاهی فردی تعادل خود را از دست میداد و نفر بعدی دوباره او را میگرفت . سنگها زیاد تر و زیاد تر میشدند ...
از خواب پریدم
پیش خود فکر کردم ، چیزی به رسیدن نمانده بود. آیا این دستها گره خورده میماندند ؟ آیا ممکن بود این سنگها به به کسی اصابت کنند و تعادلش را به هم زنند ؟ آیا موفق میشدیم به مقصد برسیم ؟
این کابوس را باز هم خواهم دید تا روزی که همه این تصمیم را بگیرند ، دستهای گره خورده را از هم باز نکنند و به این سنگها اهمیت ندهند . آن روز این کابوس خاتمه خواهد یافت . این کابوس شاید فقط برای من نباشد، شاید بسیاری از ما همین کابوس را داشته باشیم و منتظر زمانی باشیم که یک تصمیمی بگیریم .
به قول شاهزاده رضا پهلوی :
یا با هم آزاد خواهیم شد و آزاد خواهیم ماند و یا جدا از هم تا ابد بار سنگین استبداد را به دوش خواهیم کشید .
امروز زمانی برای تصمیم است .
ارتونیس ، ۱۷ تیر ۱۳۹۱
Artunis, July 7th 2012
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر